گردان شش نفره

با این ستاره‌ها می‌توان راه را پیدا کرد...

گردان شش نفره

با این ستاره‌ها می‌توان راه را پیدا کرد...

گردان شش نفره

خدا هم، خدای آن روزها!
اینکه چند تا جوان بدون درک یک موقیعت زمانی، آن هم بدون اینکه حتی یک دقیقه از آن لمس کرده باشند، از آن واقعه دم بزنند میتواند چند علت داشته باشد.
اول اینکه در آن موقعیت اتفاقات خاصی افتاده باشد که مرور آن خودش دکانی بشود برای امرار معاش فعلی آنان.
دوم اینکه علاقمند به اتفاقات گذشته باشند و مرور جریانات ماضی برای گذراندن اوقات آنان لذتبخش باشد و به نوعی توریست تاریخی باشند.
سوم اینکه در دل آن موقعیت زمانی حرف هایی باشد که به درد امروزشان بخورد وبه نوعی اگر خیلی شعاری نباشد چراغ راهی باشد که نبود آن چراغ، راه گم بشود.
اینکه این شش نفر دنبال چه هستند، الله اعلم.

اگر فکر کنید قصدم از تقریر این عبارت اینست که در یک جمع بندی سومین علت را هدف این چند نفرکه قدم در این راه گذاشته اند (همین گذاشتن اسم گردان شش نفره برای خودشان... ) بیان کنم، عجله کرده اید. و حتما میدانید که عجله کار کیست؟ گذشت زمان به خود این شش جوان هم ثابت خواهد کرد که در مرور تاریخ مقاومت این مملکت دنبال چه هستند؟!
پس دعا میکنیم خدا آخر و عاقبت همه مان را به خیر کند.

بایگانی

خاطرات را خواندم خواستم بعضی‌هایش را حذف کنم و کمترش کنم، دلم نیامد. همه‌اش درس آموز است:


ده خاطره از شهید حسین علم‌الهدی:

1) چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.

دو سال بعد، مسیر دسته‌های سینه‌زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی‌خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت‌ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می‌گشت. با همکاری ساواک، سرنخ‌ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، می‌خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش ها نماز می‌خوانیم، کفش هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.

 

2) حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می‌گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجۀ حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می‌نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف آویزانش می کردند.

 

3) رشته مورد علاقه‌اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم می خواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیت الله خامنه‌ای را پیدا کرده بود. بچه‌های دانشجو را به این جلسات می‌برد.

 

4) اهل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق می‌خواند. گاهی با اساتید به شدت بحث می کرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. می‌گفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمی‌آییم.» اهل تحلیل بود. در دوره‌ای که گروه‌های مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیت الله خامنه‌ای و شهید هاشمی‌نژاد، ذره‌ای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.

 

5) قبل از پیروزی انقلاب یک بار به اهواز آمد. از این‌که روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت می کرد. تکبیر می گفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه  چریکی بعدی‌اش زمینه‌سازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.

 

6) بنی‏ صدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقب‌‏نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین می‌‏گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می‌‏توانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنی‌‏صدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمی‌‏برد، نامه‌‏ای به آیت‌‏الله خامنه‌ای نوشت و گفت که تعداد اسلحه‌های ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی می‌‏مانیم!

 

7) چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توکل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!

 

8) بعثی‌ها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازه‌‏ها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت‏ الله خامنه‏‌ای.

 

9) مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کرده‏‌ای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» زینب‌‏وار در تمام سختی‏‌ها ایستادگی کرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.

 

10) اتاق کوچکى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. یکى از شب‌‏ها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم.

نیمه‏‌هاى شب بود که نهج البلاغه می‌‏خواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره‌‏اش برافروخته شده و دارد اشک می‌‏ریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبه‌‏اى است که حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله می‌‏کند و مبی‌فرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...

علم الهدی

 منبع: سایت شهید آوینی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۶
گردان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی